کوپه شماره ٧
Tuesday, February 06, 2007
فرصتي براي ديدن هم
يك شب كه نه يك لحظه به من فرصت مي دادي بهت مي گفتم كه چقدر دنياي منو و تو از هم دور بود. يك شب ديگه مهلت ميدادي بهت خيلي حرف ها داشتم كه بگم.... حيف كه نفهميدي و حالا بايد تمام عمر حسرت بخوري كه فرصت يك لحظه را از من و خودت دريغ كردي. ديشب بعد از اون ماجرا خيلي عصباني بودم. همراه دردي كه ميكشيدم به تو و زمين و زمان فحش مي دادم. اما بعد كه دردهام تموم شد فكر كردم هيچ كس تقصير نداشت حتي تو. باور كن الان حتي ديگه از دستت ناراحت هم نيستم. اما كاري از دستم بر نميآد نه براي تو و نه براي خودم جز افسوس خوردن و آه كشيدن.
كاش ميذاشتي بهت بگم برداشت من و تو از دوست داشتن و عشق فرق مي كنه. اين مهمترين مشكل بود. اين رو بارها هم قبل از اين تلاش كردم بهت بگم اما نذاشتي . نفهميدي. تو فكر مي كردي آدمي كه دوستش داري يعني اين كه مالكش هستي. يعني اگه تو كسي رو ميخواي يعني تا آخر عمر عروسك بازيات خواهد شد. اما من عروسك تو و هيچ كس نبودم. وسيله شخصي هيچ كس نبودم. منم مثل تو گوشت و پوست و استخوان بودم. حس داشتم دلم ميخواست عاشق باشم حتي عاشق تو اما نذاشتي. تو خودتو ميديدي و عاشقي تو. يك چهارديواري آيينهاي دور خودت كشيده بودي و هر طرف ميچرخيدي خودتو ميديدي. من مثل آب بودم و تو آتش. من خاموشت ميكردم و تو منو مي سوزوندي و بخار ميكردي. منميخواستم براي خودم زندگي كنم. بدوم فرياد بزنم.هر وقت دلم ميخواهد بخندم يا گريه كنم. لباسي را بپوشم كه خودم انتخاب ميكنم. مي خواستم موهايم را روي شانهام بريزم. براي همين به دنبال كسي بودم كه مثل خودم باشه. تو منو براي خودت دوست داشتي و من به دنبال كسي بودم كه خودم رو دوست داشته باشه. اما بيشتر مردا مثل تو فكر ميكردن. يعني شانس من شناختن آدمهايي بود كه شبيه تو بودند. شايدم بايد عاشق تو ميشدم آخه ديگه جزيي از وجودم را با تو قسمت كرده بودم.راستش رو بخواي ديروز بعد از شنيدن اون خبر به اين نتيجه ساده رسيده بودم كه بيام و زنداني تو باشم. ميخواستم همين را بگم اما تو نشنيدي. حتي زماني كه زير دست و پاي تو جان ميكندم. توي ضجههايم ميان حرفهاي نشنيدني تو همان موقع كه شرافتم را لابهلاي ضربات دستهاي تو ثابت ميكردم گفتم. همان موقع كه آن قسمت وجودم را كه با تو شريك بودم را حفظ ميكردم گفتم اما نشنيدي. درد بدي بود. اما كاش كنار همه اين درد كشيدنها قبل از آن كه وجودم چند پاره شود و تو تازه بفهمي كه من چه ميخواستم بگم كمي فرصت داده بودي.
هر چه بود گذشته. حالا منو اون تكه وجودم كه قبل از اين كه درد كشيدنم تموم بشه ازم جدا شد، يك جا هستيم . هر دو با سر روي خونين. اما تو رو ميبرند يك جاي ديگه. كاش به جاي اون كه بعد از اون حادثه كبريت رو بخودت بكشي و تو آتيش شرمندگي خودت ذوب بشي ديوارهاي زندان آيينهاي ات رو ميشكستي. حالا هر چه بوده گذشته اما كاري از دست من و تو بر نميآد.ديگه همديگر را نميبنييم. ديگه فاصله ما يعني جسم درهم شكسته و چند پاره من و آن تكه جدا شده روحم با بدن سوخته تو يك ديوار است از خاك سرد و خرواري از گلي كه روي سرمان ريختند.
پي نوشت: نميدونم چرا جديدا داستانام رنگ مرگ گرفته. سعي ميكنم كمي از اين جدا بشم اما نميشه.
Labels: داستان نوشت
<< Home