کوپه شماره ٧

Sunday, December 24, 2006

اعترافاتی به شیوه کوپه شماره هفت


امشب نمی خواستم چیز زیادی بنویسم اما مگه می ذارن. بعد از چهار شب از شب یلدا این بنفشه صورتی ساکن خیابان شانزدهم منو وارد بازی یلدا کرد. باید اعتراف کنم که این چند روزی که این بازی شروع شده دارم شاخه شاخه شدن این بازی را دنبال می کنم و کم کم چیزی میان سرگیجه و یک چیز دیگه دارم. اما پنج نکته درباره خودم
1: اولین باری که عاشق شدم کلاس پنجم بودم. همون زمانی که یک دختر بچه شیطون بودم. از پسر همسایه امون خوشم می آمد. چند سالی بزرگتر از من بود. رویای عروسی باهاش داشتم مثل جین ایر یا اسکارلت. فقط یک اشکال داشت مسلمون نبود. چقدر از بالای پنجره خونه بازیش تو کوچه رو دیده بود. یکی دوسال بعد خونواده اش فرستادنش خارج. راهنمایی بودم از اولش از یک پسری که همسایه امون بود خوشم می آمد. پشتیشو می کردم. بعد عاشق یک پسری شدم که توی راه مدرسه می دیمش دبیرستانی بود. یک مدتی گم شد و بعدش یک روز یک حجله و عکس همون پسر روش بود. شهید شده بود. اما بار اولی که واقعا عاشق شدم هفده سالم بود. از یکی از فامیل هامون خوشم می آمد. از اون ختم های روزگار بود. عشق من هم كه خیلی داغ و شور بود. بعد اون تا حالا چهار بار از کسی خوشم اومده که هر کدومشون یک گیر اساسی و نقاط مشترک زیادی با هم داشتند. هر چهار تا هم یک دیگه رو به من ترجیح دادند. اخه مهمترین مشکل من اینه که فقط بلدم عاشق بشم. اونم یک طرفه طرف مقابل اصلا نمی فهمه و من تب و ضعف می کنم. هربار هم که خواستم اون عشق رو فراموش کنم یک داستان نوشتم. راستی داستان تازه ام هنوز شروع نشده.
2: از دوران دبستان خیلی درسخون نبودم اما تجدید هم نمی آوردم البته تا دبیرستان. ترس از رد شدن نمی ذاشت تجدید بیارم. اما نقطه ضعف همیشگی من ریاضی بوده و هست. توی یک جمع و تفریق ساده مثل خر توی گل وا می مونم. انقدر شور که یکبار توی فوق لیسانس توی درس روش تحقیق در تبدیل تاریخ به خاطر یک صفر ناقابل که اون بالای حاصل تقسیم نذاشتم چهار سال اشتباه کردم و استادمون قسم خورد دیپلم من رو از درجه اعتبار ساقط کنه. همین هم دوم دبیرستان کار دستم داد. کلاس اول دبیرستان که بودم امتحانای ثلث سوم خورد به رحلت امام و همون یک ذره ریاضی که بلد بودم یادم رفت و شهریور هم مجبور شدم تک ماده کنم. سال دوم آخرین سالی بود که ریاضی می خوندم از جلسه اول با معلم سر ناسازگاری گذاشتم و قسم خورد بلایی سرم در بیاره. البته من تنها نبودم ده نفر بودیم. تجدیدی آخر سال توی سرم بخوره شهریور بهم داد 5/9 و به خاطر همین رد شدم. تمام تلاش ها براي اضافه كردن اين نيم نمره از سوي مدير و ساير كادر مدرسه بي ثمر بود و مجبور شدم دوباره برم سر كلاس دوم. البته من تا حالا بهمه گفته بودم تغییر رشته دادم آخه عذاب همون یکسالی که به خاطر نیم نمره ازم تلف شد اونم در شرایطی که همون سال دانش اجتماعی و ادبیات و عربی بین 18 تا 16 گرفته بودم برام کافی بود که دوباره بهش فکر نکنم.
3: کسانی که من رو می شناسند می دونن تا به حال حرف بد و کلمات رکیک خیلی ساده و پیش پا افتاده و اسامی اسافل به زبونم نمی آد. اصلا آدم پاستوره ریزه ای نیستم برای این هم نیست که از این حرف ها بلد نیستم. خیلی بد بدهاشو بلدم. گاهی وقت ها هم توی اوج عصبانیت خواستم استفاده کنم اما نمی دونم چرا زبونم نمی چرخه بگم. راستشو بخواهین خیلی هم تمرین کردم.
4: یکی از بزرگترین نقاط ضعف من اینه که بعضی اوقات نمی تونم روشنفکر باشم. اما ادعاشو می کنم. بارها تلاش کردم فیلم های بزرگ سینمای ایران و دنیا را ببینم و آثار خیلی روشنفکری را بخونم اما نتونستم و وسط کار گذاشتمش زمین. فکر می کنم ذهن روشنفکری ندارم. شاید برای این که اصلا آدم تئوریکی نیستم. یعنی همیشه از تئوری گریزان بودم. فلسفه هم خیلی نمی تونم بخونم. البته بعضی وقت ها هم آنقدر گیر می دم به این جور مسائل که حال خودم بهم می خوره اما همیشه زود خسته می شم و رو می آرم به یک سری آثار رئالیست.
5 : باید اعتراف کنم که زیاد اهل بحث نیستم. حوصله جدل ندارم. توی بحث های دو طرفه و سه طرفه هم هر چقدر بدونم حق با منه و سوادم بیشتر از طرف مقابله کم می آرم و کوتاه می آم. شاید برای همین هم اهل مصاحبه چالشی و خبرهای جنجالی زیاد نیستم و اکثرا جایی که بحث باشه بیشتر گوش می دم و یکی از طرفین را که برام صرف داشته باشه تصدیق می کنم.
بازم دامنه اعترافات من بلند شد چون دامن یلدا. راستی من فکر می کنم بخوام برای ادامه بازی دوستای خوبم، آقای عکاس، حسن سربخشیان ، علی باریکانی هنایشی ، شهاب میرزایی بارانی ، پروانه گلم که زندانی نیست، مامان دو قلوها ساقی عزیزم رو دعوت می کنم. می خوام از پنج نفر استنکاف کنم و دو تا دوست گل دیگه رو هم دعوت کنم. یکی هستی خانم و روزنه های آبیش و یکی دیگه آرمان عزیز که مدت هاست شبانه ها رو نمی نویسه.
پ.ن : می خواستم سارا، آقای همسر و بنفشه رو دعوت کنم که بنفشه پیش دستی کرد.
راستی سارا منو و علی و پروانه رو دعوت کرد. این هم یک جواب برای سارای گلم

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 11:39 PM

|

<< Home