کوپه شماره ٧

Sunday, December 24, 2006

زیرا یکی از دریچه ها بسته است

کنار پنجره نشسته است و به بیرون نگاه می کند. آرام بدون این که حرفی بزند. به کنارش می روم. خیره شده به نقطه ای بیرون از پنجره. قبل از این که حرفی بزنم می گوید:« می بینی. باز هم دریچه آن اتاق تاریک است. باز هم چراغش خاموش است.» می خواهم حرفی بزنم که باز می گوید:« خیلی وقته از روزی که بی خداحافظی رفت آن چراغ خاموش شده و آن دریچه بسته.» می گویم :« سفر......» می گوید:« نه سفر نه رد پایش هست. حسش می کنم. بی خداحافظی نمی رفت.» می خواهم بگویم:« این انتظار انتظار بی جایی است بر نمی گردد.» اما حرفم را می خورم.دوباره می گوید:« می دانم جایی همین اطراف نگاهم می کند. حسش می کنم.»نگاهش می کنم چشم دوخته با آن دریچه. دریچه ای که خالی است. زیر لب می گوید ما چون دو دریچه رو به روی هم

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 9:32 PM

|

<< Home