کوپه شماره ٧

Thursday, December 28, 2006

استادی با سایه ای بزرگ بر هنر ایران



دو روزه که سر درد داشتم و از بس قرص خوردم منگ منگم می خواستم راجع برنامه به شب بهرام بیضایی چیزی بنویسم اما جز گزارشی که توی خبرگزاری نوشتم مطلب دیگه ای نتونستم بنویسم. دیگه حالا دیره فقط همینقدر بنویسم علی رغم سردردی که داشتم و علی رغم شلوغی و علی رغم ایستادن برای دیدن این برنامه خیلی شب خوبی بود. گوشه ای کوچک از سپاس کسانی که سال های زیادی از زندگیشان را با خواندن نوشته های بهرام بیضایی زندگی کرده اند. مثل خود من. تا سال های سال تنها با سینمای بیضایی آشنا بودم. سال اول دانشگاه بودم که اول فیلمنامه و بعدش خود فیلم مسافران را دیدم. اثر تاثیر گذاری بود. تا روزها به سکانس های و دیالوگ هاش فکر می کردم. اون موقع تازه داشتم اسطوره ها رو می شناختم و هنوز چیزی از آثار بیضایی جز مسافران نخوانده بودم. تا زمانی که یک دوره کلاس های نمایشنامه نویسی محمد چرمشیر را گذراندم و بعدش هم نمایش در ایران با حمید امجد و از همون جا بود که با دنیای تازه ای آشنا شدم که بهرام بیضایی در کارهاش خلق کرده بود. اولین نمایشنامه ای که خواندم پرده خانه بود. کاری متفاوت و عجیب با قاموس چیزهایی که من تا به حال خوانده بودم تفاوت داشت. اون بازی در بازی ها استفاده از زبانی سلیس و کاملا فارسی، قواعد نمایش سنتی و... . بعد از اون به مدت شش ماه کارم شده بود خوندن سایر نمایش نامه ها و فیلم نامه های بهرام بیضایی. اون جا بود که فهیمدم بعد چهار پنج سال کتاب خوندن درباره نمایش ایران و اسطوره ها هنوز هیچی نمی دونم. فهمیدم که دنیایی پشت من هست که هنوز یک قطره از دریای بیکرانش نچشیدم. درسته خیلی چیزی راجع به نمایش سنتی و تعزیه ایرانی نمی دونم اما همین قدری که می دونم و بیشتر اوقات راجع به اون ها می دونم و گاهگاهی می نویسم اول از خوندن آثار بهرام بیضایی و بعد نوشته های حمید امجد و محمد رحمانیان است. هنوز زود که ما ها بفهمیم این ها برای تئاتر ایران چی کار کردند. متاسفم که دارم جایی زندگی می کنم که مردی که بیشتر از پنجاه سال از زندگیش را وقف فرهنگ و هنر و زبان این کشور کرده نتوانسته بیشتر از انگشتای دست کار روی صحنه یا جلوی دوربین ببره. متاسفم که حرمت آدمی مثل بیضایی را نداریم. نقدهای تند برای کارهایی که با زحمت می نویسد و چاپ می کند یا به صحنه می برد و یا جلوی دوربین می نویسیم بدون این که اصل حرفش را بفهمیم با این همه خوشحالم که توی زمانه ای زندگی می کنم که کسی مثل او می نویسد. به قول بهروز غریب پور بیضایی مثل تخت جمشیده می شه بهش ضربه زد، خرابش کرد و حتی یک تکه هایی از وجودش را دزدید اما نمی شه انکارش کرد. چون ستبر و سرفراز مانده.» اما من نمی دونم تا کی می شه با این همه بی مهری دووم می شه آورد.
به جز یکی دو مورد از آثار بیضایی مثل کارنامه بندار بیدخش تقریبا تمامش رو هر جایی منتشر شده خوندم. آیینه های رو به رو خیلی دوست دارم. تنها کتابیه که حسرت داشتنش رو همیشه داشتم. یادم نمی ره سال 81 برای یک کاری می رفتم کانون پرورش فکری توی یکی دو ساعتی که وقت داشتم بعضی از آثار نایاب را خوندم از جمله آیینه های روبه رو و هشتیمن سفر سندباد و راه طوفانی فرمان پسر فرمان از میان طوفان همشو در عرض یک هفته. با ندبه زندگی می کنم. خیلی از لحظات تلخ و شیرین رو با این نمایش سر کردم. سیاوش خوانی را دوست دارم. اون روز مژده شمسایی هم بخشی از نمایش سهراب کشی مویه تهمینه را خواند. به شدت تاثیر گذار بود پاره دوم شب هزار و یکم. بخصوص آن جا که تهمینه ناله می کرد:« بس کنید زنان این ندبه و ناله را که من عاشق قاتل پسرم شدم.» مطلب محمود دولت آبادی هم که اصغر همت خوند خیلی خوب بود.
این ها را نوشتم که بار دیگه به یاد خودم بیاورم این حرفی که دو سال گذشته محمد رحمانیان گفت:« که تئاتر ایران تا سال ها زیر سایه بیضایی خواهد ماند.»
پی نوشت: الپر پیشنهاد خوبی درباره بم داده من حتما به زودی در مورد بم می نویسم.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 7:29 PM

|

<< Home