کوپه شماره ٧
Friday, December 15, 2006
باد درو می کنیم
این پست سارا و حال هوای انتخاب عجیب منو یاد خاطرات نه چندان دوری انداخت که فکر نمی کنم دیگه بخوام توی زندگیم تکرارش کنم. سال گذشته بعد از این که انتخابات ریاست جمهوری با اون تفاسیری که همه می دونیم به مرحله دوم کشیده شد ما که قبلا به حمایت از اصلاح طلبان به دکتر معین رای داده بودیم شروع به تبلیغات برای هاشمی رفسنجانی کردیم. فرصت خیلی کم بود شش روز که تازه دو روزش صرف پیگری نتایج مرحله اول و این حرف ها بود. قرار شد تا برای تبلیغات به شهرهای مختلف بریم و قرعه من توی شهرهای مختلف به اصفهان افتاد. روز چهارشنبه بود که رسیدیم اصفهان چیزی که در لحظه اول شوک آور بود این بود که در سراسر شهر بزرگ اصفهان نشانی از تبلیغات خیابانی هیچکدوم از کاندیداها به جز یکی از اون ها نبود. با این که چند روز بیشتر از مرحله اول رای گیری نگذشته بود دریغ از یک رد پوستر یا حتی کاغذ پاره ای از کاندیداها. من همون صبح زود ته دلم خالی شد. تازه باید توی شهر می گشتیم و تبلیغ می کردیم. این کار را اصلا دوست نداشتم اما چاره ای نبود. ما مسیرمون رو از خیابانی که منتهی به سی و سه پل می شد شروع کردیم و بعد به سمت چهارباغ عباسی رفتیم و از اون طرف سر از بافت مرکزی نصف جهان. هر قدمی که بر می داشتیم می فهمیدیم که چقدر عقب هستیم و هیچ کاری از پیش نخواهیم برد. نتیجه انتخابات مشخص بود. وضعیت شهرهای دیگر هم بهتر نبود. از ساعت دوازده ظهر به بعد من رسما نمی تونستم میزان برخوردهای بد و توهین هایی که شنیده بودم را تحمل کنم و سکوت کرده بودم. برای من موندن یکساعت توی شهر امکان پذیر نبود. نیمه شب برگشتیم تهران. روز پنج شنبه هم چون به عنوان ناظر وزارت کشور بودم پی گشتن و پیدا کردن حوزه انتخاباتی شد. باید می رفتم یک مسجد ته شهرری. از شانسم ناظر آقایون بودم. البته بد هم نبود چون اون سیزده چهارده ساعت تازه به خیلی از چیزهایی که قبلا برام تئوری بود پی بردم. به چیزایی ه به عنوان تاریخ تنها تی کتاب خوندم. مردمی که وضو می گرفتند و می آمدند تا رای خودشون را بیاندازند. به خونواده هایی که با ده تا بچه اشون آمده بودند و پدر رای هر ده تا بچه رو پدره می نوشت به پسر بچه ای که اولین رایشو را با افتخار به نام کسی می انداخت که دو ملیون تومان هزینه بازسازی مسجدی که داشت توش رای می داد را داده بود. به مردمی که بعد از شمرده شدن آرا و بالا بودن رای کاندیدای مورد نظرشون صلوات می فرستادند و توی میدان اصلی شهرری شیرینی پخش می کردند. امروز هر بار که حوزه های رای گیری را می دیدم یاد اون لحظه هایی که توی اون سه روز داشتم بودم. همون جا بود که تصمیم گرفتم دیگه برای هیچ گروه سیاسی تبلیغ نکنم شاید برای همین هم یکی دو تا راییی که با شناسنامه مرده به صندوق ریخته شد رو گزارش نکنم. آخه چه فایده ای داره وقتی همه کسانی که اونجا همدیگر را می شناختند و دم از ایمان می زدند برای ازمیان بردن رای مردم کاری نمی کردند تلاش کرد. اون روز جمعه به من ثابت کرد که یکصد سال است که هیچکی نتونسته این مردم رو عوض کنه من و ما چرا باید تلاش کنیم. مردمی که یک روز برای شاه شهید سینه می زنند و فرداش زیر علم مشروطه می روند و بعد از استبداد صغیر می گذرند و یک روز پشت قزاق می ایستند و فرداش برای تولد ولیعهد پسرش نمی گذارند ماشین شاه حرکت کنه.هر چی بکاریم باد درو می کنیم. این که هر شعاری باید با زبون این مردم باشه حتی اگه دروغ باشه قبول می کنند.تنها حس خوبی که از اون روزها دارم ساعت ده روز شنبه 4 تیر بود که نتیجه انتخابات مسجل شد و من بودم و یک خواب ده دوازده ساعته بعد از چهار روز بی خوابی.
<< Home