کوپه شماره ٧

Friday, December 08, 2006

برای سه آذر اهورایی

سه قطره خون
اين روزها مي‌شود دوباره رفت تا انتهاي تاريخ تا گذر تلخ و سردي كه از آن گذشته‌ايم.
از پله‌ها بالا مي‌روم صداي هياهو گوشم را پر مي‌كند. همه در شتاب مي‌گذرند. در كه باز مي‌كنم انگار از مرز زمان گذشته‌ام. آدم‌ها و ساعت‌ها سرعت مي‌گيرند و مرا و جايي كه ايستاده‌ام به عقب مي‌برند. بوي جواني تازگي مي‌آيد از اين خانه. بوي باروت و خون، صداي هياهو و تير و ناله، فرياد جاي زمزمه را مي‌گيرد و تيرها اول تك تير و بعد رگبار و سرخي كه پله‌ها را پر مي‌كند. سروهاي جواني كه بر زمين مي‌افتند. اشك همه جا را مي‌گيرد. از ميان ناله‌ها و برگ‌هاي پاره‌ پاره كه مي‌گذري پاي پله سه قطره خون چكيده و سه قطره خون كه ديوار را نقش كرده و سه هزار قطره خوني كه روي آجرهاست و روي بال كبوتر است. قطره ها جوي و دريا مي‌شوند، بوي خون مي‌دهد. خون گرمي كه از قلب آذر جاري است و تا سه تكه سنگ قديمي و كهنه ميان قديمي‌ترين گورستان شهر ادامه دارد. دستهايي كه كاشته شده و گل داده در اين سرماي زمستان. باز مي‌گردم صدايي مي‌شنوم كه در آهنگ يار دبستاني گم شده : دانشگاه هنوز زنده است.
اين روزها مي‌شود دوباره تا انتهاي تاريخ تا گذر تلخ و سردي كه از آن گذشته‌ايم رفت

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 1:40 AM

|

<< Home