کوپه شماره ٧

Saturday, December 02, 2006

با من از امید حرف نزنید



«نه فایده ای نداره با من از امید حرف نزنید چون می دونم دیگه جایی برای اون باقی نمونده»
این یک بخشی از مونولوگ دوم تئاتر مسافران بود که امشب توی تالار وحدت نوشته کارگردانی محمد رحمانیان دیدم. بخشی که سیما تیرانداز بازی می کرد با آن تصاویر تکان دهنده پشتش. محمد رحمانیان یک بار دیگه امشب به اهالی تئاتر ثابت کرد برای بزرگ بودن لازم نیست ژست گرفت. کارگردان و نویسنده بزرگ بودن به جادویی که روی صحنه با تئاترش می شه نشون داد و این جادو امشب روی صحنه بزرگ تالار وحدت با یک پرشیای زرد و پنج تا مسافر به نمایش در آمد. می دونم الان خیلی از کسانی که این مطلب را می خونن می گن این را برای این می گی که از نمایش ها و نوشته های رحمانیان خوشت می آد. اما صحبت خوش آمدن نبود.نه امشب حس دیگه ای داشتم. بی اغراق می گم. برای اولین بار بعد از مدت ها یک نمایش منو درگیر خودش کرد. به هوای دیدن یک اختتامیه رفته بودم اما روی صندلی میخکوب شدم. امشب توی تالار وحدت در زمان اجرای آن پنج قطعه چشمی نبود که گریان نشه و لبی که نخنده. خنده و گریه ای با هم. چیزی میانه ی این دو تا. مثل حسی که زمان دیدن شهادت خوانی قدمشاد مطرب داشتم، یا توی خروس و اون لحظه های فراموش نشدنی فنز. این رو بدون هیچ اغراقی می گم. امشب هر بار که یکی از این مونولوگ ها تمام شد و چراغ ها روشن شد دستمال هایی بود که روی گونه های خیس کشیده می شد. حکایت ها ساده بود حکایت آدم هایی که خودشون بودند علی عمرانی که طبق معمول نقش بازی نمی کرد جزیی از شخصیت راننده سواری بود که توی خط تهران مشهد کار می کرد و می خواست این بار مسافراشو از راه هراز بره با حرف هایی که با این جاده داشت و حساب هایی که تمومی نداشت. با آن یاد آوری به جاش از آهنگ ولایت عشق ساخته بابک بیات و این جمله اش که :« دلم خوشه که نامم کبوتر حرم است» یا اپیزود دوم که سیما تیرانداز بود و حکایت امیر رضا و همه بچه های سرطانی بود و پای پنجره فولاد منتظر خانم دکتر مونده بود:« یک جاییی پشت این همه لبخند خودمو پیدا می کنم.» یا همراه شدن با سید غلامرضا که توی قوچان به دنیا آمده بود و بزرگ شده مشهد بود و عاشق تاری که به عشق آقا علی بن موسی الرضا می زد. باید مشهدی بودید و آنوقت می فهمیدید که هر چه افشین هاشمی از طرف سید غلامرضا می گفت تو رو می برد تو کوچه پس کوچه های مشهد امروز و دیروز انگار سی سال است که توی این شهر نفس کشیده باشی. از بلوار وکیل آباد تا فلکه تقی آباد. از مدرسه رضوی توی چهارصد دستگاه مشهد تا رسوندن زوارها از چهار طبقه و دروازه طلایی تا خسروی از کوچه پس کوچه های شهر اجدادی تا فلکه فردوسی و اون لهجه میانه مشهدی و قوچانی. و من که محو این جمله اش شده بودم که بدونید دنیا بدون معجزه فایده ای نداره. از این به بعد اگر صدای دو تاری شنیدید بدونید معجزه ای در راهه.» نه نمی شد این ها را دید و بغض نکرد و همراه نشد با حبیب رضایی که خودش بود نه کس دیگه ای اون بود و عباس آژانس شیشه ای. حبیب رضایی که معلوم نبود خودشه که حرف می زنه یا متنی که محمد رحمانیان نوشته. او بود و بیان احساسش که در تمام این فیلم بر دوش پرویز پرستویی و رضا کیانیان و دو چشم نگران عباس رفته. حبیب رضایی و صداقت او که آن را متعلق به عباس می دونست و ... و آن بخش پایانی و بازی مثل همیشه چشمگیر مهتاب نصیر پور که نه گلین که به دنبال اعاده حیثیت عمرانش نبود که در حاج عمران به شهادت رسیده بود و 22 دوسال بدنامش کرده بود و حالا اون از خوی می رفت تا کوه سنگی مشهد تا سفارش برادرش رو به امام غریب بکنه:« گمنامی از بدنامی بهتره هرچند که بی نامی از هردو بهتره.» و این همه با همراهی یک موسیقی تاثیر گذار بود که سعید ذهنی و گروهش در کنار صحنه به صورت زنده اجرا می کردند.
ته این حرف ها خواستم بگم امشب لابه لای اشک هایی که روی گونه ها اومد پایین و میون خنده ها محمد رحمانیان یکبار دیگه ثابت کرد که می شه بدون شعار روی صحنه بود. می شه نمایش مذهبی به صحنه برد و درد دل آدم هایی ساده ای رو زد که می تونن یکی از خود ما باشند. می شه نویسنده کارگردان بزرگی باشی و این اغراق نیست که بگم فکر می کردم این اختتامیه ای باشه گیرم یک کم بهتر از بقیه اما روی صندلی میخکوب شدم. می دونم خیلی ها همین حس را داشتند.

Labels:

posted by farzane Ebrahimzade at 2:21 AM

|

<< Home