کوپه شماره ٧
Monday, September 25, 2006
دوباره سوم مهر
دلشوره دارم. صبح كه بيدار شدم به تقويم و كاغذي كه كنارش چسباندم نگاه كردم :« سوم مهر 1372» دائما به ساعت نگاه ميكنم. جلوي آيينه ميايستم دختر بچهاي كوچك با چشمان مضطرب را ميبينم كه درون قاب ايستاده. مقنعه مشكي را روي سر جابه جا ميكنم. يواشكي خطي سياه داخل چشمم ميكشم و ابروهاي مشكي و دست نخوردهام را مرتب ميكنم. رژ صورتي كم رنگي را بر ميدارم.
اين اولين باري است كه مسير به اين دوري را تنها ميرم. مي خوام سر وقت برسم. اين چند روز خيلي انتظار كشيدم كه برسه اما حالا مي ترسم. مامان پيش از رفتن مي پرسه:« مطمئني كه تنهايي ميتوني بري؟ » با اعتماد به نفس كامل ميگم:« پس چي كه ميتونم. مگه بچهام. من 18 سالمه. » خواهرم از آن طرف ميخندد و ميگويد:« يك ماه ديگه نوزده ساله ميشي.» ميگويم:« حالا . اين راهيه كه بايد برم. » اما صدام ميلرزه. از خونه كه بيرون ميرم نفسم پر از بوي مهر ميشه. به خيابان وليعصر نگاه ميكنم. چقدر بلند و طولاني است و مسير من در انتهاي اين خيابان. دسته كيف دارچيني ام را ميگيرم و آرام ميروم. تاكيدات مامان را فراموش نكردهام. مواظب باش با اتوبوس برو امن تره. اگه خواستي هم تاكسي سوار شي فقط تاكسي نارنجي. با خودم ميگويم چرا ميترسي ترس ندارد. بايد رفت.
اتوبوس جمالزاده چقدر شلوغ است. پر از هياهوي دختران دانشجو، غرغر زنان كه چقدر شلوغ ميكنند. دلشوره ام بيشتر ميشود. ساعت نزديك به يك است و من كمتر از يكساعت وقت دارم:« نكنه روز اولي دير برسم. نكنه راه رو اشتباه برم.» دوبار قبلي كه آمدم مامانم و بابام همراهم بودند. دختري كنار دستم نشسته ميپرسد: سال اول هستي؟ سرم را تكان ميدهم. :«چه رشتهاي؟» زير لب مي گويم: «تاريخ. » مي خندد: «پس تو هم به جمع مهندسين اموات اضافه شدي؟» مانده بودم بخندم يا ... خودش از بلاتكليفي نجاتم ميدهد: «اسم من پرديسه دانشجوي سال سوم ادبيات فارسي هستم. توي يك دانشكده هستيم.» دلگرم ميشوم. ميگويم:« پس مي شه....؟ »ميگويد:« تا گروه مي رسونمت.»
نفس نفس ميزنم. ميدانم هر روز بايد اين راه طولاني را بيايم. اما اين بار برخلاف دوبار ديگري كه آمدم غريبه نيست. پيش رويم دو رديف پله انگار راه آسمان را گرفته است. همراهم ميگويد:«59 پله است تا دم در دانشكده ادبيات اين مسير ناگزير است. »ار پله ها هن هن كنان بالا ميروم. تا انتها . روبه رويم تابلوي نقرهاي خودش را نشان ميدهد:« دانشكده ادبيات و علوم انساني»
«اين جا گروه تاريخ است.» ميدانم. چند نفري ايستادهاند از روي تابلو نوشت نامش را خواندهام. جلوتر روي برد نام ورودي هاي جديد و نام درس و كلاس: تاريخ ملل شرق استاد دكتر خداداديان اتاق 311 . نفسي كشيدم و به خودم گفتم از امروز يكي از اين صندليها مال من است.
به تقويم نگاه مي كنم. 3 مهر 1385 سيزده سال گذشته . اما انگار همين ديروز بود. همين ديروز سوم مهر كه رفتم تا گروه تاريخ شهيد بهشتي. ان روزها بدور از هراسهاي اين روزي چه قدر زود گذشت. باورت ميشود. حالا اون دختر ترسو تا يك ماه ديگه 32 ساله ميشه و كلي ادعاي فضلش ميشه. هرچند اون موقع بيشتر از حالا سرش ميشد. حالا وقتي تنها سفر ميره ديگه نميترسه تا ولنجك بره. سوم مهر و راهروي گروه تاريخ شهيد بهشتي. توي همان راهروي گروه تاريخ با مريم كريمي، آنيتا عريزترين عزيز، مهين صمدي و خيليهاي ديگر. روزگاري را در آن راهروها داشتيم. شلوغ كردن گروه و بهم ريختن دانشگده كمترين كارمان بود. بايد فكر كنم از آن جمع چند نفر را امروز مي بينم. عزيزترين عزيز، فريبا معجزاتي، حميد رضا حسيني همكلاس سابق و همكار امروز، مرتضي سالمي استادام، دكتر خدادايان؛ دكتر اكبري، دكتر خلعتبري. دكتر البرز، دكتر بيات، دكتر آقاجري، دكتر مصدق، استاد فلسفه تاريخ دكتر حنايي كاشاني، دكتر آزادگان، و خبر دارم . قرار بود توي دهمين سالگرد دور هم جمع بشيم اونم همين روز سوم مهر اما نشد. پارسال وقت داشتم رفتم دانشگاه و توي اتاق 311 نشستم روي اولين صندلي كه نشسته بودم. به تخته نگاه كردم. حس كردم دور و برم شلوغه. حس كردم باز مريم و آنيتا كنارم نشستند. پشت سرم فريبا معجزاتي، مرجان شباب روش، طاهره اكبري آن سو تر علي اسلامي، اكبر ورزدار با آن لهجه تركي كه همه استادا رو در اولين كلاس به اين شك ميانداخت كه داره مسخره بازي ميكنه. رفتم و به ياد همه ورودي 72 روي تخته سبز آن كلاس نوشتم تاريخ ملل شرق منابع اين درس تاريخ ملل شرق آلبر ماله، تاريخ جهاني ش. دولاندلن، عيلام.
<< Home