کوپه شماره ٧
Wednesday, September 20, 2006
براي توضيح بيشتر
اون سالهاي دير و دوري كه قصههايم را يك نفس مينوشتم يعني سالهايي كه همه چيزم داستانم بود قصه هايي را دوست داشتم كه از آخر به اول ميچيندم و بعد مينوشتم. به عنوان نويسنده قصههام هميشه آخر داستانهايم را پيدا ميكردم و بعد ميآمدم به نوشتن آنها حسنش اين بود كه اين جوري ميتونستم بدون نفس كشيدن داستان را پيدا كنم. اما از وقتي تو نوشتن سخت گير شدم و به اصطلاح ميخوام تكنيكي بنويسم آخر قصههامو همش عوض ميكنم. تازه آخرش هم قصهام تانمام ميمونه. حالا دارم يك قصه تازه مينويسم. قصهاي براي خودم براي تو و براي روزهايي كه وقتي خوب شد _ من اين جوري فكر ميكردم _ داره تموم ميشه. اين ها رو نوشتم تا بعد التحرير آن پست قبلي يك كم حرف بزنم. بعد از چند ساعت ازآن دقايقي كه مجبورم كرد هذيانهاي ذهنيم را بنويسم. مي دوني هنوز باورم نيست كه همه چيز تمام شده باشد. هرچند كه بي خداحافظي رفته باشي. خودم را گول نميزنم. باور كنيد خودمو گول نمي زنم اما دارم روي تصميمي كه مدتي پيش گرفتم فكر ميكنم. احتياج به يك تلنگر دارم. كاش اون يك تلنگر را به خاطر خدا بزني. ازت ميخوام كمك كني تا بنويسم. باور كن فقط تو فقط تو ميتواني آخر اين قصه را با من بنويسي.
<< Home