کوپه شماره ٧

Monday, September 11, 2006

دستمو می ذارم روی صفحه کلید و چشمامو می بندم

امروز صبح که رفتم سر کار یک پوشه رنگی روی کتابخونه ام بود که روز پنج شنبه بعضی یاداشت هامو گذاشته بودم و آورده بودم خونه. یک پوشه ای که مربوط به جشنواره عروسکی بود. صبح که می خواستم برم خبرگزاری پوشه رو برداشتم. سرکار که رسیدم داشتم با بنفشه حرف می زدم که یک دفعه لابه لای کاغذهایی که توی پوشه بود چشمم افتاد به یک خط آشنا. خطی که سال ها پیش می شناختمش اما .... یک دفتر هشتاد برگ که توی صفحاتش با خودکار آبی به خط ریز یک چیزهایی نوشته شده بود. در صفحه آخرشم با خودکار قرمز نوشته بودم 21/9/69 . این یکی از دفترهایی بود که اون سال ها توش داستان می نوشتم. اون موقع ماهی یکی دوتا از این دفترها رو پر می کردم. چند روز پیش که مامانم انباری رو تمیز کرده بود یک کارتن پیدا کرده بود که توش چند تا مدرک تاریخی وجود داشت: کارنامه پرونده کلاس اولم، یک دفتر مشق از کلاس اول، مدرک کلاس پنجم، سوم راهنمایی، یک تعداد از عکس های مدرسه؛ سه در چهار، عکس های رنگی، یکی دو تا دفتر خاطرات نیمه؛ آخه من خیلی اهل خاطرات نوشتن نبودم و نیستم، یک دفتر عقاید و چند تا از این دفترها. درباره سایر مدارک روزهای دیگه حرف های زیادی برای گفتن دارم اما امروز می خوام درباره این دفتر بنویسم. از روزهایی که فکر می کردم ممکنه یک روز داستایوفسکی بشم. روزهایی که توی کلاس به جای درس این کاغذها را سیاه می کردم. یادش بخیر کلاس دوم و سوم دبیرستان شهید باهنر (هدف شماره 2 ) توی خیابان شیخ هادی؛ توی اون کلاس های بزرگ ته کلاس. اون موقع فاصله احساساتم با خودم خیلی زیاد نبود برای نوشتن تلاشی نمی کردم هر وفت می آمد چشمامو می بیستم و دستمو می ذاشتم روی کاغذ و .............. اونوقت می نوشتم می نوشتم. یک شاید یک جور بیماری نوشتن بود شاید هم یک جور عادت. می نشستم ته کلاس و به جای درس می نوشتم. جالب بود چند تا خواننده هم داشتم که از خودم زودتر مطالبم را می خوندند. نازنین تنیده ور که بغل دستم می نشست و خم بود روی دستم تازه وقتی هم امضامو پای داستان می ذاشتم از زیر دستم می کشید و شروع به خوندم می کرد. بهارک پرنیانی؛ سعیده دهنوی دوست گلم ، مریم خضری که جدی ترین منتقدم بود و ژامک حسینی که خیلی بهش مدیونم و امروز نمی دونم هر کدومشون کجای این دنیا باشند. این دفتر عجیب منو برد توی روزهای شانزده سالگی؛ روزهای نوشتن. امروز که اون دفتر را دیدم یادم افتاد چند وقته ننوشتم. چند تا داستان نیمه کاره دارم. چند تا کوپه شماره هفت که می خواستم و می تونستم تا حالا چاپش کنم. از اون سال ها تا حالا سبک نوشتنم تغییر کرده دیگه تکنیکی می نویسم اما فاصله احساسم با خودم زیاد شده فکر می کنم.

خیلی حرف زدم شاید برای این که عصبانیم. عصبانیتم را پشت این کلمات پنهان کردم. اون روزها هم این کار را می کردم. عصبانیت ها و غم هامو پشت کلمات داستانام پنهون می کردم. چقدر گریه بچه ها را با داستانام در آوردم. شاید باید یک بار دیگه چشمامو ببندم و مثل آن روزها دستم را این بار روی صفحه کلید بذارم و چشمامو ببندم و بذارم کلمات حتی اگر سال ها مانده باشه، حتی اگه عصبانی و خشن باشه رها کنم. راستی کسی می تونه یکی از اون هایی که اون سال ها داستان های منو می خوندن را برام پیدا کنه؟

posted by farzane Ebrahimzade at 1:05 AM

|

<< Home