کوپه شماره ٧
Monday, May 01, 2006
مرز نبودن كجاست
مرز خيلي چيزها مشخص نيست. مرز بودن و نبودن، خواستن و نخواستن، مرز زندگي و زندگي نكردن. مرز خنده و گريه. اين روزها روزهاي خوبي نيست. خوب است كه اين جا هست و حرفها در دل نمي ماند اما خوب نيست كه اين جا شده جايي براي ناله. اين روزها حس ميكنم يك چيزي توي وجودم كمه. يك چيزي كمه. اين منم كه كم شد يا چيزي كه از من. نمي دونم من احساس خلا دارم. خلايي كه نمي دونم چه جوري ميشه پرش كرد. تو وجودم يك حفرهاست. حفرهاي كه نميدونم چه جوري ميشه ازش رها شد. كاش همه راهها به اين حفره كه روز به روز داره بزرگتر مي شه ختم نشه. هرچند در روزهاي سياه و تاريكي كه در راهه و ما داريم آنها را طي ميكنيم خيلي سخته. خيلي سخته كه ندوني فردا چي در انتظاره. فردا تاريكه. دلم ميخواد به رها شم اما پر و بالم بسته است من كيم. كجاي اين دنيا وايستادم. خودم هم نميدونم. به ترانه نميتونم آره بگم. كاش ميشد از اين سياهي و بلاتكليفي رها شد. صداي پاي شب و تاريكي و بيتكليفي ميآد. دلم نميخواد دوباره به روزهاي بيسرانجام ديروز برگردم اين جرمه. دلم نميخواد روزهاي بيسرانجام رو تكرار كنم. بدم ميايد از تكرار روزهاي دو سال پيش. از ترس از نبودن ، از پرسههاي عبث، از اين كه ندوني كي رها ميشي از خواب. از ترسها فرار كردن از خود. ميترسم از تكرار بيست سال پيش از اين كه با هراس مرگ بخوابيم.
<< Home