کوپه شماره ٧

Saturday, April 08, 2006

فراموشي شايد بهترين راه باشد

نه آبش دادم

نه دعائي خواندم،

خنجر به گلويش نهادم

و در احتضاري طولاني

او را كشتم.

به او گفتم:

«ـ به زبان دشمن سخن مي گوئي!»

و او را

كشتم!
نام مرا داشت

و هيچ كس همچنو به من نزديك نبود،

و مرا بيگانه كرد

با شما،

با شما كه حسرت نان

پا مي كوبد در هر رگ بي تاب تان.
و مرا بيگانه كرد

با خويشتنم

كه تن پوشش حسرت يك پيراهن است.
....
به زبان دشمن سخن مي گفت

اگر چه نگاهش دوستانه بود،

و همين مرا به كشتن او واداشت . . .
گاهي وقت‌ها چيزي مي‌خواني يا مي‌شنويي كه حسرت مي‌خوري. حسرت از اين كه ما در كجا زندگي مي‌كنيم و به چه مي‌انديشيم. ما ملتي هستيم كه از جنازه‌ و گور خودمان هم نمي‌گذريم و روزي بر مرده كسي نماز مي‌خوانيم و روز ديگر بر گور ديگري سنگ مي‌زنيم. ديروز پرستو نوشته بود كه براي بار سوم سنگ مزار احمد شاملو را در امامزاده طاهر كرج شكستند. سياووش شاملو پسر شاملو هم اعلام كرد كه ديگر سنگي بر گور شاعر غرور شكست خورده ايراني نخواهد گذاشت. از قضاي روزگار ديروز رفته بودم كاخ گلستان و گذرم به خلوت كريم‌خاني افتاد و سنگ گور ناصرالدين شاه را با تصويري از شاه بابا خوابده بر آن ديدم. از تقارن اين ها گريزي به تاريخ زدم. به ياد آوردم كه توی روزگار و دياري که مزد گورکن از جان آدمی بیشتر است،تا بوده همين بوده است. روزي شاهي عادل و وكيل رعيت پسران ياغيان را مقطوع النسل مي‌كند و فرداي آن همان اختگان تاريخ در گردش چرخ گورش را مي‌گشايند و به زير پاي خلوت گاه خود مي كشانند تا خود و جانشينانش از استخوان‌هاي او بگذرند. روزي ديگر شاهي كه از بد حادثه به تخت نشسته سنگ گور جانشين او را مي‌كند. بعدها در هواي ديگر نشانه‌ي اين گور هم از ميان مي‌رود. حالا جنازه آن شاه از بد حادثه به تخت نشسته كجاست خدا داند. مگر نه اين كه پدران ما از دفن جنازه مردي عمر خود را صرف سرودن كاخ بلندي چون شاهنامه كرد؛ در گورستان شهر خودداري كردند و روز ديگر اجازه تدفين شاعر سوخته دل همشهري‌اش را در كنارش به اكراه دادند. ما ملتي هستيم كه از مرده يك ديگر نمي‌گذريم. نمي دانم حماقت تاريخي ماست يا حديث تلخ تكراري فراموشي مفرط كه مي‌گذارد از گور يك ديگر نگذريم. سنگ گور كه نشانه‌اي است از انساني كه رفته است و امروز هراسي براي ما ندارد. شايد فراموشي بهترين راه حل باشد.
چخ امروز از مادر نزادم
عمر جهان بر من گذشته است
يا شايد هم اين
اكنون اين منم

با گوري در زير زمين خاطرم

كه اجنبي خويشتنم را در آن به خاك سپرده ام

در تابوت آهنگ هاي فراموش شده اش . . .



اجنبي خويشتني كه

من خنجر به گلويش نهاده ام

و او را كشته ام در احتضاري طولاني،

و در آن هنگام

نه آبش داده ام

نه دعائي خوانده ام!



اكنون

اين

منم!

posted by farzane Ebrahimzade at 7:29 PM

|

<< Home