کوپه شماره ٧
Sunday, March 12, 2006
هيچ وقت مثل الان نخواستم مثل حالا اين قدر بيپرده با تو حرف بزنم
مي خواهم بداني كه همه چيز از هيچ آغاز شد. از هيچ از يك خيال خام. بعد من بودم و عادت ديدن تو و فكر كردن به تو نه از اين بيشتر. انصاف بده براي كسي كه دو سال همه چيز را براي فراموش كردن از خودش دريغ ميكند تو يك حادثه بودي. حادثهاي از باز شدن يك دريچه. اين گناه است. ميدانم همه اين ها گناه است. دوست داشتن تو بزرگترين گناه من بود. مي دانم. يكسال و شش ماه ده روز است كه دارم تاوان اين گناه را با بيتوجهيهاي تو ميدهم اين كم تاواني نيست. اما در اين يكساله و شش ماه و ده روز نگذاشتم تو در اين شريك باشي. كاش ميدانستي جنس اين دوستداشتن با دوستداشتنهاي ديگر چقدر تفاوت دارد. تفاوتي كه بايد ميفهميدي اما... من دوستت دارم خودت را نميدانم، نگاهت را، اما هيچ وقت نخواستم تا تو را خلاف ميلت در اين احساس شريك كنم. مگر غير از اين بود كه تو آزادي تا انتخاب كني. هيچ وقت نخواستم تا برخلاف ميلت من را انتخاب كني. اما تو هيچ وقت نفهميدي. مثل خيليها گمان كردي اين محبت تو را پاينبد ميكند. نميدانم شايد فكر كردي ميخواهم خودم را به تو تحمل كنم. امروز خيلي خستهام دلم ميخواهد با تو حرف بزنم. بگم كه در اين يكسال و شش ماه و ده روز خيلي فرصتها بوده كه بيپرده با تو صحبت كنم. بخواهم در قاب نگاه تو بمانم. از دريچه نگاه تو دنيا را ببينم. دلم ميخواهد در 555 روز يك لحظه به من فكر كني يك لحظه به اندازه تمام لحظههاي اين 555 روز . امروز ميخواستم بيپرده صحبت كنم اما باز هم نشد بيپرده بگويم كه كاش ميدانستم در كجاي خيال تو هستم. كاش ميدانستم آيا در خيالي كه هيچ كس نميميرد جايي دارم يا نه. امروز ميخواستم به اندازه تمام لحظات اين ساعتها با تو حرف بزنم اما ........ حرفهايي هست كه گاهي از زبان نميآيد.
<< Home