کوپه شماره ٧

Monday, February 20, 2006

مرگ گاهی در می زند


درباره مرگ چه فکری می کنیم. فاصله ما با مرگ چقدر است تا به حال فکر کردیم که عمر هر کدوم از ما به یک آن بسته است. یک دم، یک نفسی که ممکنه الان بیاد و لحظه ای دیگه ...
امشب حالم خوب نیست اصلا خوب نیست . این سئوالی که مدتهاست تمام ذهنم را پرکرده امشب تو سرم چرخ می زنه. سرم داره منفجر می شه اما مگه می شه چشم روی هم گذاشت و به این سئوال فکر نکرد. به سئوالی که جوابش هم سخته هم آسون به اندازه نفسی که ممکنه یک لحظه بیاید و لحظه دیگر قطع بشه. ضربانی که یک لحظه است و تمام.
امروز روز پر تنشی بود از اون روزهایی که آرزو می کنی زودتر به آخرش برسه. اما کاش آخرش با یک خبر بد نباشه. اما امروز آخرش برای من تلخ بود. تلخی که گلومو گرفته. آدم وقتی میافته تو کار خبر باید خودشو برای لحظه های تنش آماده کنه . برای لحظه ای که سخته خبر بنویسی اما خبرت باید ارسال شه. لحظه هایی که بین آسمون زمینی و حالت از همه چی بهم می خوره اما زندگی و خبر جریان داره. داشتم می گفتم امروز روز خوبی نبود. وقتی داشتم از خبرگزاری می آمدم بیرون مثل هر شبی که دیرتر از ساعت هفت می آم بیرون آمدم اسمم رو توی برگه بنویسم که برای آخرین بار دیدمش. آقای جلیلوند یکی از نیروهای خدماتی خبرگزاری که شب ها همون جا می خوابید. پیرمرد مهربانی که صبح می آمدیم می دیدم جایی که روز قبل بهم ریخته گذاشتیم را مثل دسته گل کرده، همونی که ظرف های نهارمون می شست و برامون چایی درست می کرد. همیشه با آرامشی پدرانه با ما حرف می زد. موقعی که می خواستم بیام بیرون یک امانتی رو بهش سپردم و گفتم چون صبح دیر می آم بده به شاهین امین دبیر سرویسم. وقتی داشتم کارت می زدم ازم پرسید تو امروز چت بود این قدر عصبانی بودی . مثل این که گریه هم کردی می خواستم ظهری بیام ازت بپرسم دیدم خیلی ناراحتی. بابا کار این قدر ارزش نداره که خودتو از بین ببری گفتم : چی کار کنم آقای جلیلوند کار ما هم استرس داره تازه این روزها مامانم مریضه حوصله ندارم. خنده ای کرد و گفت تو این در حرص و جوش می خوری آخرش سکته می کنی تو این سن و سال . یادمه ساعت دقیقا 36/ 7 شب بود که خداحافظی کردم آمدم بیرون ساعتو چک کردم دقیقا 36/ 7 شب. ساعت حدود ده و ربع بود که تینا خبر داد فوت کرده. باورم نمی شد. هنوزم فکر می کنم که شوخیه. آخه مرگ این قدر نزدیک است باور نمی کنم. فکر می کنم فردا صبح که برم سر کار باز او را می بینم باز به من می گه تو که این قدر مرتبی چرا کاغذ پاره ها را به جای سطل آشغال دور برش می ریزی. کاش این شب تبدار لعنتی این روز تلخ و شوم زودتر تموم بشه. کاش ...

posted by farzane Ebrahimzade at 12:16 AM

|

<< Home