کوپه شماره ٧
Monday, February 13, 2006
دست هايم را درون باغچه ميكارم ميدانم
سبز خواهد شد سبز
امروز سالمرگ فروغ فرخزاد است. اسير عصياني شعر ايران، زني در آستانه فصلي سرد. با آن شعرهاي ناب كه تو را تا مرز خواستنها و بودنها مي برد. اين شعري كه اول مطلبم نوشتم منو برد به 24 دي چند سال پيش به روزي كه من به همراه بنفشه يكي از دوستام رفته بوديم ظهيرالدوله. برف سنگي ميامد و روي زمين برف نشسته بود. هوا ابري و گرفته بود. ظهيرالدوله سفيد پوش بود. اما سر قبر فروغ همانجايي كه چند تا شمع روشن بود از كنار سنگ قبرش گلهاي وحشي زرو سرخ روييده بود. بي اختيار به زبانم آمد: دستهايم را درون باغچه ميكارم
مي دانم
سبز خواهد شد سبز.
براي تولد فروغ يكي از شعرهايش را كه خيلي دوست دارم ميگذارم. اين هم يك مطلب درباره فروغ
همه هستي من آيه تاريكيست
كه تو را تكرار كنان
به سحرگاه شكفتن ها و رستن هاي ابدي خواهد برد
من در اين آيه تو را آه كشيدم، آه
من در اين آيه تو را
به درخت و آب و آتش پيوند زدم.»
<< Home