کوپه شماره ٧
Thursday, October 20, 2005
چقدر به آغاز تو نزديكم و از تو دور
براي با تو بودن هر لحظه دير است و لحظه ديگر زود.
با تو همه چيز هستم و تو با من هيچ
امروز يك سال از روزي كه براي اولين بار تو را ديدم و اين احساس شروع شد ميگذرد. امروز درست يكسال است كه تو را ديدم و خواستم تنهاييهايم را با تو قسمت كنم. يكسالي كه متفاوت است ازتمام زندگي 30 سالهام بود. اين بار نمي دانم چرا اين طوري شد. هيچ وقت اين قدر مثل حالا نميخواستم با تو حرف بزنم و از خودم و احساسي كه با تو دارم بگويم. چقدر اين روزها سخت ميگذرد. هرچند ميدانم تو اين نامه هايي كه براي تو مينويسم را هيچوقت نميخواني. اما كاش يكبار در كنارت روبرويت مي نشستم و به جاي اين كه در كاغذ سفيد بنويسم با تو حرف ميزدم. اين روزها باز حس خوبي ندارم. هرچند خودم را در باد رها كردم اما اين احساس را نميتوان تعطيل كرد. اما انگار به قول سياوش سهم من از بوسه باد چي بگم اي داد و بي داد
<< Home