کوپه شماره ٧

Saturday, October 08, 2005

به ياد شاعري كه حضور تجربه‌هاي گمشده بود

اينو پارسال براي سال‌روز تولد سهراب سپهري نوشتم كه توي خبرگزاري منتشر شد. يك گزارش تصويري هم هست كه اين جا ببينيد
سهراب از زبان سهراب؛ صداي شاعري مرا به حضور تجربه گمشده مي برد
اهل كاشانم، اما
شهر من كاشان نيست
شهر من گمشده است
من با تاب‌، من با تب
خانه اي در طرف ديگر شب ساخته ام
من در اين خانه به گمنامي نمناك علف نزديكم
سهراب سپهري شاعر روشني آب به روايتي پانزدهم و به روايت خودش در چهاردهم مهر سال 1307 در شهرستان قم به دنيا آمد. او بارها در اشعار و نوشته هاي خود شرحي از زندگي خود را آورده است نوشته ذيل يك اتوبيوگرافي از سهراب سپهري است كه در كتاب «هنوز در سفرم» به چاپ رسيده است.
من كاشي ام. اما در قم متولد شده ام. شناسنامه ام درست نيست. مادرم مي داند كه من روز چهاردهم مهر (16 اكتبر) به دنيا آمده ام. درست سر ساعت 12. مادرم صداي اذان را مي شنيده است. در قم زياد نمانده ايم. به گلپايگان و خوانسار رفته ايم. بعد به سرزمين پدري. من كودكي رنگيني داشته ام. دوران خردسالي من در محاصره ترس و شيفتگي بود. ميان جهش هاي پاك و قصه هاي ترسناك نوسان داشت. با عموها و اجداد پدري در يك خانه زندگي مي كرديم. و خانه بزرگ بود. باغ بود و همه جور درخت داشت. براي ياد گرفتن، وسعت خوبي بود. زمين را بيل مي زديم. چيز مي كاشتيم. پيوند مي زديم. هرس مي كرديم. در اين خانه،‌ پدر و عموها خشت مي زدند. بنايي مي كردند. به ريخته گري و لحيم كاري مي پرداختند. چرخ خياطي و دوچرخه تعمير مي كردند. تار مي ساختند. به كفاشي دست مي زدند. در عكاسي ذوق خود را مي آزمودند. قاب منبت درست مي كردند. نجاري و خراطي پيش مي گرفتند. كلاه مي دوختند. با صدف دكمه و گوشواره مي ساختند.
كوچك بودم كه پدرم بيمار شد. و تا پايان زندگي بيمار ماند. پدرم تلگرافچي بود. در طراحي دست داشت. خوش خط بود. تار مي نواخت. او مرا به نقاشي عادت داد. الفباي تلگراف (مورس) را به من آموخت. در چنان خانه اي خيلي چيزها مي شد ياد گرفت.
من قالي بافي را ياد گرفتم و چند قاليچه كوچك از روي نقش هاي خودم بافتم. چه عشقي به بنايي داشتم. ديوار را خوب مي چيدم. طاق ضربي را درست مي زدم. آرزو داشتم معمار شوم. حيف دنبال معماري نرفتم.
در خانه آرام نداشتم. از هر چه درخت بود بالا مي رفتم. از پشت بام مي پريدم پايين. من شر بودم. مادرم پيش بيني مي كرد كه من لاغر خواهم ماند. من هم ماندم. ما بچه هاي يك خانه نقشه هاي شيطاني مي كشيديم.
خانه ما همسايه صحرا بود. تمام روياهايم به بيابان راه داشت. پدر و عموهايم شكارچي بودند. همراه آنها به شكار مي رفتم.
بزرگتر كه شدم، عموي كوچك تيراندازي را به من ياد داد. اولين پرنده اي كه زدم يك سبز قبا بود. هرگز شكار خشنودم نكرد. اما شكار بود كه مرا پيش از سپيده دم به صحرا مي كشيد. و هواي صبح را ميان فكرهايم مي نشاند. در شكار بود كه ارگانيسم طبيعت را بي پرده ديدم. به پوست درخت دست كشيدم. در آب روان دست و رو شستم. در باد روان شدم. چه شوري براي تماشا داشتم.
اگر يك روز طلوع و غروب آفتاب را نمي ديدم گناهكار بودم. هواي تاريك و روشن مرا اهل مراقبه بار آورد. تماشاي مجهول را به من آموخت.
من از خيلي چيزها مي ترسيدم. از ماديان سپيد پدربزرگ، از مدير مدرسه، از قيافه عبوس شنبه، چقدر از شنبه ها بيزار بودم. خوشبختي من از صبح پنج شنبه آغاز مي شد. عصر پنج شنبه تكه اي از بهشت بود. شب كه مي شد در دورترين خوابهايم طعم صبح جمعه را مي چشيدم.
در دبستان از شاگردان خوب بودم. اما مدرسه را دوست نداشتم. خودم را به دل درد مي زدم تا به مدرسه نروم. بادبادك را بيش از كتاب درس دوست داشتم. صداي زنجره را به اندرز آقاي معلم ترجيح مي دادم. وقتي كه در كلاس اول دبستان بودم، يادم هست يك روز داشتم نقاشي مي كردم، معلم تركه انار را برداشت و مرا زد و گفت: «همه درسهايت خوب است، تنها عيب تو اين است كه نقاشي مي كني» اين نخستين پاداشي بود كه براي نقاشي گرفتم. با اين همه، ديوارهاي گچي و كاهگلي خانه را سياه كرده بودم.
دهساله بودم كه اولين شعرم را نوشتم. هنوز يك بيت آن را به ياد دارم:
و جمعه تا سه شنبه خفته نالان
نكردم هيچ يادي از دبستان
اما تا هجده سالگي شعري ننوشتم. اين را بگويم كه من تا هجده سالگي كودك بودم. من دير بزرگ شدم. دبستان را كه تمام كردم. تابستان را در كارخانه ريسندگي كاشان كار گرفتم. يكي دو ماه كارگر كارخانه شدم.
در دبيرستان، نقاشي كار جدي تري شد. زنگ نقاشي نقطه روشني در تاريكي هفته بود. ميان هم شاگردي هاي من چند نفري خوب بودند.
نقاشي مي كردند. شعر مي گفتند. و خط را خوش مي نوشتند. در شهر من شاعران نقاش و نقاشان شاعر بسيار بوده اند. با هم شاگردي ها به دشت ها مي رفتيم. و ستايش هر انعكاس را تمرين مي كرديم. سال هاي دبيرستان پر از اتفاقات طلايي بود.
من هنوز غريزي بودم و نقاشي من كار غريزه بود. شهر من رنگ نداشت. قلم مو نداشت. در شهر من موزه نبود. گالري نبود. استاد نبود. منتقد نبود. كتاب نبود. باسمه نبود. فيلم نبود. اما خويشاوندي انسان و محيط بود. تجانس دست و ديوار كاهگلي بود.
فضا بود. طراوت تجربه بود. مي شد پاي برهنه راه رفت و زبري زمين را تجربه كرد.
مي شد انار دزديد و Moral تازه اي را طرح ريخت. مي شد با خشت ديوار خو گرفت.
معماري شهر من آدم را قبول داشت. ديوار كوچه همراه آدم راه مي رفت. و خانه، همپاي آدم شكسته و فرتوت مي شد. همدردي Organic داشت. شهر من الفبا را از ياد برده بود، اماحرف مي زد. جولانگاه قريحه بود. نه جاي قدم زدن تكنيك.
در چنين شهري ما به آگاهي نمي رسيديم. اهل سنجش نمي شديم. شكل نمي داديم. در حساسيت خود شناور بوديم. دل مي باختيم. شيفته مي شديم. و آنچه مي اندوختيم، پيروزي تجربه بود.
من شوريده بودم و شوريدگي ام تكنيك نداشت. روي بام كاهگلي مي نشستم و آميختگي غروب را با Sensuality بام هاي گنبدي شهر تماشا مي كردم. به سادگي مجذوب مي شدم. و در اين شيفتگي ها خشونت خط نبود. برق فلز نبود. درام اندام هاي انسان نبود. نقاشي من فساد ميوه را از خود مي راند. ثقل سنگ را مي گرفت. شاخه نقاشي من دستخوش آفت نبود. آدم نقاشي من عطسه نمي كرد. راستي چه دير به ارزش نقصان پي بردم. و اعتبار فساد را دريافتم.
زندگي من آرام مي گذشت. اتفاقي نمي افتاد. دگرگوني هاي من پنهاني بود. و دير آفتابي مي شد. با دوستان قديم - ياران دبيرستاني - به شكار مي رفتيم. آنقدر زود از خواب پا مي شديم كه سپيده دم را در آبادي هاي دور تجربه مي كرديم. ما فرزندان وسعت ها بوديم. سطوح بزرگ را مي ستوديم. در نفس فصل روان مي شديم.
شنزارها فروتني مي آموختند. جايي كه افق بود، نمي شد فروتن نبود. زير آفتاب سوزان مي رفتيم.
و حرمت خاك از كفش هاي ما جدايي نداشت.
من فن شاعري مي آموختم. اما هواي شاعرانه اي كه به من مي خورد، نشئه اي غريب داشت. مرا به حضور تجربه هاي گمشده مي برد.
خيالاتيم مي كرد. با زندگي گيرودار خوشي داشتم. و قدم هاي عاشقانه برمي داشتم. كمتر كتاب مي خواندم. بيشتر نگاه مي كردم. ميان خطوط تنهايي در جذبه فرو مي رفتم.
خانه ما به خلوت يك خيابان مشرف بود. از ايوان صحرا پيدا بود. و برج و باروهاي قديمي، شب ها كاروان شتر از كنار خانه ما مي گذشت. در جاده اي كه به اصفهان مي رفت دور مي شد. و سحرگاه با بار هيمه به شهر باز مي گشت. صداي زنگ شتر زير دندان همه خوابهايم بود. طعم تجرد مي داد. به پريشاني مي كشاند. غمگين مي كرد. روزگار مستي مقياس بود. و من عاشق بودم.
اسباب نقاشي را به ترك دوچرخه مي بستم. و روانه دشت مي شدم. مي نشستم. و نبض آفتاب را روي كوه هاي دور مي گرفتم. به ستايش Nuance عادت مي كردم. تعادل را مي آموختم

posted by farzane Ebrahimzade at 2:49 PM

|

<< Home