کوپه شماره ٧

Saturday, September 10, 2005

مسجد فیروز آبادی

هوا گرفته است اما ابری نیست. باد سردي صورت را نوازش مي‌دهد. وارد حياط مسجد مي‌شوم كف حياط زير پايم با برگ‌ فرش شده است. حياط مسجد خالي است تنها صداي نجواي قرآن مي‌آيد. ناگهان باد شديد مي‌شود و برگ‌هاي گسترده در سطح حياط را جمع مي‌كند و سنگ قبرهاي خاكستري را نمايان. آرام قدم برمي‌دارم تا خلوت سي چهل ساله خفتگان اين خاك را بر هم نزنم. صدايي از پشت سرم مي‌شنوم: «دنبال گور خاصي هستي؟» پيرمرد شصت هفتاد ساله‌اي است، مي‌گويم: «قبر جلال». لبخند كمرنگي مي‌زند و مي‌گويد: «مثل همه. دنبالم بيا.» لحظه‌اي درنگ مي‌كنم و بعد به دنبالش مي‌روم. مي‌گويد: «بيشتر كساني كه اينجا مي‌آيند به هواي قبر جلال مي‌آيند» و در شيشه‌اي تالاري كه در انتهاي حيات است را مي‌گشايد. داخل سالن پر از سنگ قبرهاي منظم و به هم پيوسته است در ميانه سالن جلوتر از يك منبر چوبي قبري بلندتر از ساير قبرها قرار دارد كه اطرافش پر از صندلي‌هاي فلزي است. پير مرد كه حالا مي‌دانم متولي اينجاست و نامش مصطفي محمدي، مي‌گويد: «اين قبر حاج آقا رضا فيروزآبادي باني مسجد و بيمارستان است.» اطراف اين قبر پر از قبرهايي كه نام خانوادگي فيروزآبادي به دنبال اسامي ساكنان ابديش است. آقا مصطفي مي‌گويد: «ببين دختر جان اون رديف آخر رو مي‌بيني، ته سالن يك سنگ قبر سفيده كه روش يك امضاست، يك تاريخ مرگ و يك تاريخ تولد، اون جا زير اون عكس، قبر جلال همان جاست.» به سمت جايي كه نشان داده مي‌روم. سنگ قبري سفيد با امضاي آشناي جلال آل احمد 1302 _ 1346 .بي‌اختيار اين جمله در ذهنم مي‌گردد: «هر آدمي سنگي است بر گور پدر و مادرشسنگ گور جلال ساده است. شايد تمثيلي از اين حرف خودش كه كسي را ندارد كه سنگ گورش باشد

posted by farzane Ebrahimzade at 12:30 AM

|

<< Home